شب نوشت‌هاي يك عاشق عاقل


Tuesday, July 29, 2003  













posted by Nightly | 11:54 PM


Thursday, July 24, 2003  

جدال براي تنفس

«بهم فشار مياد!عجيبه ها دارم ميريزمشون بيرون اما انگار منو گذاشتن وسط نون ساندويچيه يه آدم گرسنه. اونم ار فرط گرسنگي هي فشار ميده هي اين نون ساندويچي رو فشار ميده و اًصلا هم به اين فك نمي كنه بالاخره چيزي كه اون تو هس آدمه.»

نويسنده وبلاگ "اتاقي از آن خود" دختري است كه آينه بدون زنگارش را جلوي چشمانمان گرفته تا "خود"مان را در آن ببينيم. "خود"ي كه سالهاست در خرده فرهنگ ما ايراني ها كنگر خورده و لنگر انداخته. ساكن اتاق در يادداشتي با عنوان توضيحيه به نقل از فصلنامه سمرقند، شرح مي دهد كه «كتاب "اتاقي از آن خود"متن كامل شده دو سخنراني است با عنوان "زنان و داستان نويسي" كه وير جينيا وولف در اكتبر 1928 در دو مركز تحصيلي زنان نيوهام و گرتن در كمبريج ايراد كرد و متن گسترش يافته آن در اكتبر سال 1929 يا نام اتاقي از آن خود منتشر شد. از مسايلي كه مورد توجه نويسنده قرار ميگيرد نياز به تنهايي است.دليل آنكه يك زن به اتاقي براي خودش احتياج دارد تا داستان خلق كند اين است كه خلوت و تنهايي براي آفرينش ادبي لازم است.»

پدر نويسنده اين وبلاگ « يك لنينيست دو آتيشه اما دوازده امامي بود.يه چيزي شبيه گلسرخي!حتي يادمه يه مدتي هم گردنبندي گردنش بود كه شمايل حضرت علي روش نقش شده بود.» مثل خيلي از پدرهاي نسل ما، يا مسلماني كمونيست است يا كمونيستي مسلمان. اين پدر، مهربان و دوست داشتني است و تنها راهنماي روزهاي نونهالي و جواني ساكن اتاق. مادر، سختگير و خشك است و او را با فريادش از جا مي پراند: «تقريبا يك ساعت و نيم پيش با فرياد بلند مامان بر سرم عين فنر از جام پريدم.داشتم با تو چت ميكردم.داشتي ميگفتي آزادي خلق كردنيه و من گفتم نيست.»

مادر، او را از ترس اينكه مثل پدرش لنينيست اثني عشري شود به مدرسه اي مذهبي مي فرستد «مدرسه اي كه منو به بهانه زيبا تر شدن تشويق به گذاشتن چادرکرد و بابت هر روز نماز نخوندن وادار به توضيح...» دخترك « روزي روي تخته تولد مسيح رو به مسيحي ها تبريك ميگه، باز خواست ميشه. بحثاي اعتقادي راه ميندازه، انشاهاي تند مينويسه. اون مي فهمه.دبيرستاني ميشه، اجازه رفتن به مهموني هاي دخترونه رو نداره، حق چشم دوختن به يه صورت مردونه رو نداره، حق بيرون رفتن با دوستاش يا تنها رو نداره. مي تونه نفس بكشه .غذا بخوره. تو خونه ورزش كنه.ميتونه هر كاري كه اونا ميذارن رو به شرطي كه جلوي خودشون يا تحت كنترل مستقيم خودشون انجام بگيره انجام بده. »

ساكن اتاق، به سالهاي بلوغ و جواني مي رسد، مي خواند و مي بالد اما «از اندامش كه روز به روز زنانه ميشه وحشت داره.بهش بي تفاوته.مي خواد پنهانش كنه. محدوده. همه جا يكي در كنارش هست كه كنترلش ميكنه. تنها روزاي آزاد وقتايي هست كه با پدرش ميره جلوي دانشگاه براي خريد كتاب و ديدن داماد به آذين كه يك چپيه و با پدر دوست.امسال سال كنكوره.دلش مي خواد هنر بخونه. اما مادر نمي ذاره. محيطاي هنري به نظر اون جنده خونه هاي آكادميكن. بايد جراح شه. دلش مي خواد موسيقي يا نقاشي بخونه. اما كنكور تجربي ميده. بهش قول آزادي بعد از قبولي ميدن»

اما اين "آزادي بعد از قبولي" تبديل مي شود به يادداشتي كه احتمالا با عجله و دور از چشم مادر، در وبلاگش ثبت شده: «5 روز تو خونه ام. عين عين پنج روز رو تو خونه موندم. اينا حاضرن همه پولاشونو جلوي چشماي من آتيش بزنن اما نذارن من برم بيرون. منم و يه كتاب خونه درندشت و يه كامپيوتر با همه وسايل جانبيش تا هواي چيزي به سرم نزنه. نمي تونم بنويسم كه حتي با برادرم هم اجازه تنها موندن نداشتم چون ممكن بود بهم تجاوز كنه.... نمي تونم بنويسم كه اينجا يه قفس خوشگله....توي يه قفس هر چقدر قشنگتر بخوني بيشتر نگهت ميدارن اون تو....تو يه سلول اگه دست به شورش و عصيان بزني مي برنت انفرادي و من از سركوب و تحقير ميترسم.من از درد ميترسم.»

ساكن اتاق - نويسنده وبلاگ اتاقي از آن خود - سخت در حال جدال با چندين قرن دست انداز تاريخي است. جدالي براي خلق آزادي. آزادي اي كه نه فقط توسط حكومتهاي خودكامه، كه توسط "خود" خودكامه ايراني، از "خود" آزاديخواهش دريغ شده است. اينكه كداميك از اين "خود"ها برنده اين جدال خواهد بود، بستگي به عزم ساكنان جوان اتاقهاي وبلاگشهر و صد البته دنياي غير مجازي دارد.
شايد بهتر باشد بجاي اينكه از بيرون گود روي طرفين دعوا شرط بندي كنيم، با آگاهي به درون گود قدم بگذاريم و آن كنيم كه بايد.

پ.ن- آدرس وبلاگ اتاقي از آن خود : http://myownsroom.blogspot.com

posted by Nightly | 11:35 PM


Wednesday, July 23, 2003  

آنكه يار زيبا دارد، جايش در بهشت است.

كمانچه بود يا ويلن يادم نيست، هر چه كه بود موهايم را سيخ مي كرد و جانم را مي سائيد. صدايش كردم، كتابش را بست، آمد كنارم نشست و سرش را روي شانه ام گذاشت. بوي عطرش مستم مي كرد، نفسش بر لاله هاي گوشم كه مي نشست، چشمانم بسته مي شد. دستان كوچكش را در دستانم گرفت و فشار داد. قلبش زير آرنجم مي تپيد و طلائي موهايش، نوازش پوستم بود.

صداي ضبط را بيشتر كردم و سيگارم را گيراندم. سرماي ليوان آبجو را بر صورتم ماليدم.. ليوان عرق كرده بود، من و او هم خيس عرق بوديم. كنارش، به پهلو خوابيدم، آرنجم را تا كردم و زير سرم گذاشتم و نگاهش كردم، نگاهم مي كرد. انگشتهاي باريكش روي صورتم مي لغزيد. چشمانش بوسه مي خواست هنوز، بوسيدم. لبانش تشنه لبانم بود، دريغ نكردم. صورتم، چشمانم، لبانم، گردنم و سينه ام را باز هم غرق بوسه كرد. موهايش بوي نسترن مي داد...

بايد ويلن باشد، قاب نوار كاست كجاست؟ صداي ضبط را باز هم بيشتر كردم، تي شرتم را روي شانه ام گذاشتم و از پله ها بالا رفتم. كتابها در اتاق مطالعه پخش و پلا بودند، پنجره باز بود و پرده و كاغذها در باد مي رقصيدند. چرخي در اتاق زدم و خودم را به اتاق زير شيرواني رساندم...

اشك از چشمانش سرازير بود و مي خنديد. چرايش را هم نمي دانست. با ملحفه اشكهايش را پاك كرد و باز هم خنديد...

دريچه سقف را باز كردم. سردم شد. تي شرتم را پوشيدم و به سقف قدم گذاشتم. ديگر ستاره ها نزديك بودند. صداي موسيقي را هنوز واضح مي شنيدم. با اينكه ماه پشت ابر نبود، بوي باران مي آمد. سيگارم را در ليوان آبجو خاموش كردم و ليوان را از دريچه سقف درون اتاق انداختم. چهار دست و پا بالا رفتم و به جايي رسيدم كه شيب سفالي سقف از دو طرف به هم مي رسيد. سفالها نم داشتند و ليز بودند.

بوسيدمش و گفتم لباس خوابش را خيلي دوست دارم اما به آن خرسهاي كارتوني روي لباس كه دل سير عسل خورده بودند و روي تنش جا خوش كرده بودند، حسوديم مي شود. دوباره بوسيدمش و گفتم زمينه آبي كمرنگ لباس خواب، خيلي به سبزي چشمانش مي آيد. خنديد و گرييد و اشكهايش را با ملحفه پاك كرد.

دستانم را دراز كردم و ماه را گرفتم. روي صورتش چند لكه تيره داشت، چند بار “ها” كردم و با تي شرتم برقش انداختم و سرجايش گذاشتم. ابرها را تهديد كردم كه امشب به ماه كاري نداشته باشند. از ستاره ها قول گرفتم چشمك نزنند كه او خاموشي را - حتي براي يك لحظه - دوست ندارد.

هنوز هم نمي دانم، نمي دانم كه آن ساز ويلن بود يا كمانچه. آن شب، قبل از آن كه جلد نوار را پيدا كنم از سقف پايين پريدم.

posted by Nightly | 7:34 PM


Sunday, July 20, 2003  

ديالوگ: نظرخواهي يادداشت "دموكراسي؟ چگونه؟!"

قسمتي از نظرات دوستان را (كه گفتماني خواندني است) مي آورم:

‏ٌ‏‎ٌ‏«سوسكي : آی گفتی، روزگار جان! بقول مظفرالدين شاه در فيلم کمال الملک: «مملچت بايد همه چيزش به همه چيزش بيايد...»

«سارا: ...با تيشرت با عينک دودي...ريش يا ژل ،ترکيب افکار و جنايت هاي خوش تيپ و بي نقص ...»

«نوشي: مي دونين... فکر کنم از کوندرا خوندم اينو که نوستالژی واقعی وقتی ايجاد ميشه كه .....»

«يلدا: ... ولی از جهت ‏ديگر اگر بر اين باور باشيم که برای برقراری دموکراسی در يک کشور، اکثريت قريب به اتفاق مردم بايد مدرنگرا و نو ‏انديش باشند، راه به بيراهه رفته ايم....»

«تقي: من با يلدا شديداً مخالفم!؟! اين طرح با آگاهي و خرد سروكار داره و نه با حزبيت و حق راي كه مثلاً در مورد هندوستان مثال زديد....»

«مهشيد: ..روزگار جانم. می فهممت اما فکر می کنم اين شيوه نگاه يه مشکلی را هم به دنبال می آره..همان که بعضی ها بهش می گن خلايق هر چه لايق.....»

متن كامل نظرات دوستان : ( اينجا )

posted by Nightly | 3:17 PM


Thursday, July 17, 2003  

وصف الحال است!

تو به من خنديدي

و نمي دانستي

من به چه دلهره از باغچه همسايه

سيب را دزديدم



باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلوده به من كرد نگاه



سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

و تو رفتي و هنوز،

سالها هست كه در گوش من آرام،

آرام

خش خش گام تو تكرار كنان،

ميدهد آزارم



و من انديشه كنان

غرق اين پندارم

كه چرا،

- خانه كوچك ما

سيب نداشت .

حميد مصدق « خرداد 43»
*

posted by Nightly | 1:19 AM


Sunday, July 13, 2003  

دموكراسي؟ چگونه؟!

پيرزن، همچنان زير زبان ورد مي خواند و فوت مي كند و آب مي پاشد. زن همسايه شعله زرد با نقش پنجه دست مي آورد و شيرين پلوي عاشورايي آقاي اسماعيلي، قرار است لنگه هاي در بهشت را بر او باز كنند. دخترك به سقف آسمانخراش مي رسد و درست از كنار آنتن هاي بشقابي ماهواره پايين مي پرد. محسن -همكلاسي دوران دبيرستان- حالا روانپزشك شده و هنوز مي گويد: ارمني ها بوي بد و مخصوصي مي دهند و مي تواند نيم ساعت بدون وقفه، مسئله را تحليل علمي كند. آقاي جابري، بازرگان متشخص كه هنوز كمونيست دو آتشه است، سر سال نو اسفند دود مي كند تا دودش به چشم حسود برود و دخترش را به جرم عاشق بودن كتك مي زند.
كيارش روي آينه ماشين پژو پرشيايش “و ان يكادو الذين… “ نصب كرده و با سرعت صد و هفتاد كيلومتر در ساعت، در بزرگراه يادگار امام مي راند. شماره پلاك خانه آقاي مجيدي - آرشيتكت و استاد دانشگاه تهران- در خيابان كامرانيه، 1+12 است. بهترين دوستم كه دختر بود و مولوي، حافظ، شيخ اشراق، فروغ، هدايت، چوبك، چخوف، سينما، رقص و موسيقي را خوب مي شناخت به پسري شوهر كرده كه در تابستان لباسهاي زمستاني بر تنش مي خواهد و چشمانش را بر كف زمين دوخته. آقاي روشنفكر بالا بلند و خوشتيپ كه دستي بر علوم اجتماعي دارد و براي حقوق زن گلو پاره مي كند، چند ماه پيش پدر و مادرش را فرستاد تا برايش يك دختر رنگ آفتاب نديده پيدا كنند و بعد هم در اولين روز آشنايي با دختر، سر قيمت ضعيفه محترمه با پدر و مادر عروس خانوم چانه زد. خانم روزنامه نگار كه به احمد كسروي ارادت عجيبي دارد، وقتي [...] را به زندان بردند، بلافاصله خودكار بيك آبي اش را كناري مي اندازد و چادر مشكي اش را بر سر مي كند و آزادي وي را از ميله هاي امام زاده صالح طلب مي نمايدد. آقاي صاحب قلمي كه مقالاتش آن بالاي سايتها چاپ مي شود، در مدح رهبر انقلاب قصيده سروده و انگشتر عقيق و متبرك ( جايزه آقا) را هر وقت كه ميهمان حكومتي دارد، از درون كمد بر سر طاقچه مي نهد.

امام زاده ها از كتابخانه ها شلوغترند و فروش و تجديد چاپ كتابهاي طالع بيني چيني، مرد ونوسي- زن مريخي چند برابر كتب شعر، علمي،‌ داستان كوتاه و رمان است. ادبيات و فرهنگ غريب و مهجورند.ملت آينه حكومت است و حكومت آينه ملت.

posted by Nightly | 1:34 PM


Saturday, July 12, 2003  

ح م ا م

به نظر مي رسد كه حمام مكان خيلي مهمي باشد. اگر به تاريخچه حمام بنگريم، صداي ارشميدس را مي شنويم كه اوركا! اوركا! گويان، باسن برهنه و بدون لنگ از گرمابه بيرون دويد و موجبات خشنودي علم فيزيك را فراهم آورد. گرجي خانم هم اگر چايي شيرينش را در نعلبي دور طلائيش نوشيده باشد و شما درست همان موقع كنارش نشسته باشيد، برايتان از گوشه هاي خفن تاريخ مبتني بر حضور اجنه در حمام ها، با كمر به بالاي انسان و كمر به پايين چهارپايان، پرده برداري مي كند. ( اينكه چرا گرجي خانم اصرار داشته كه كمر به پايين جن ها مثل چهارپايان است، به علم تاريخ مربوط نمي شود). اميركبير بيچاره را هم در حمام فين كاشان ترور انقلابي كردند. مسعود كيميايي -فيلمساز متعهد- برادر قيصر را زير دوش حمام، در فيلمش به قتل مي رساند و از آن هم مهمتر سعيد امامي در حمام، زمينه هاي شهادت خودش را فراهم آورد. (رجوع كنيد به به آقاي دكتر نوري زاده، نشد هم اكبر گنجي مي داند..)

اگر در ايران تحصيل كرده باشيد احتمالا” توسط دبيران پروشي- تربيتي، تعليمات اسلامي، قرآن و معارف از دبستان تا دانشگاه مكررا” در مورد لزوم اصلاحات همه جانبه اعضاء خاص بدن در حمام يا گرمابه عمومي، طرز استفاده از كرم نظافت 110( بعدها پليس تهران هم به همين نام مفتخر شد)، اجتناب اكيد از استمناء، غسل ترتيبي و ارتماسي جنابت و احيانا” ضرورت بسمه الله گفتن در صورت مشاهده جن و شيطان رجيم، لزوم ستر عورت از محارم پس يا پيش از استحمام ارشاد شده ايد.

بسياري از شاهكارهاي معاصر چون استاد اندي يا سندي، نخستين بار در گرمابه عمومي استان خوزستان به كشف دو دانگ از صداي خود نائل شدند. مي گويند اندي و سندي هردو به يك گرمابه رفت و آمد داشتند و سه دانگ اندي مي گذاشت و سه دانگ سندي كه جمعا مي شد دو دانگ، چهار دانگ بقيه اش را هم ايرانيان مهربان مقيم لس آنجلس بعدا” تقديم اين هنرمندان نمودند.

از آنجايي كه هر حمامي يك پنجره دارد، چهل و پنج درصد امكان دارد پشت اين پنجره، چشماني نظاره گر حمام كردن زني باشد. مرد ايراني در طول تاريخ، همواره خستگي ناپذير و پايمردانه، از ژرفاي ادبيات و شعر تا پهناي خيابانهاي تهران و تنگناي شهرستان به چشم چراني اشتغال داشته است. نگاه كنيد به خسروي هيز كه شيرين را هنگام آبتني ديد مي زند..

با توجه به اينكه بسياري از سرويس دهنده هاي اينترنتي ايراني، دسترسي به وبلاگهاي بلاگ اسپات را بسته اند، به نظر مي رسد آقايان سانسورچي هم نياز به يك استحمام اساسي دارند كه بوي تعفن قيچي هايشان همه جا را برداشته است.

posted by Nightly | 12:30 PM


Friday, July 11, 2003  

عاشق عاقل، كچل يا زلفعلي؟!

●●
روزگار عزيز!

نمی‌خوای شب تولدت يك هديه‌ی تولد به من بدی؟
در اولين پيامی كه برات گذاشتم، خواستم برام سرّ اين‌كه تونستی يك عاشق عاقل باشی رو بگی.
ولی پاسخی نگرفتم.
می گن اونايی‌كه ثمره‌ی يك عشقن و توی گرمای نخستين روزهای ماه اول تابستون به دنيا آمدن، اگه روز تولدشون يه هديه ازشون بخوای رد نمی‌كنن.
چه خوب می شد اگه رمز موفقيت‌تو به‌عنوان هديه‌ی روز تولدت به‌ من می‌گفتی! ( رهگذر ثاني)
●●

رهگذر ثاني عزيزم، خواننده ويژه اي هست. از آن خواننده هايي كه داشتنشان دلچسب و گرمابخش است. يك ايراد اين عمو رهگذر ثاني اگر داشته باشد، اين است كه سوالهاي سخت مي پرسد! در نظري زير نوشته " امروز چند ساله شدم" پرسيد كه چرا خودم را عاشق عاقل مي نامم؟ بعد از چند هفته پر مشغله،‌ امشب وقت نوشتن رسيد، هم عشق هست - پر رنگ پر رنگ - و هم كمي عقل - كه البته پشت خاكريز شراب سنگر گرفته - :

ما ياد گرفتيم كه در آغاز نوشته، توضيح كوتاهي در مورد كليت مطلب بدهيم و موقع پز دادن مي گوييم : اين " ليد " مطلب ما است! حالا، دوست دارم بجاي ليد بنويسم :
از قديم به كچل مي گفتند : زلفعلي(zolf ali) و نوشته را شروع كنم..

رهگذر جان، لخت و عور در دو بركه آبتني مي كنم. يكي عشق است و ديگري عقل. زور مي زنم كه عاشقانه عاقل باشم و عاقلانه عاشق. نه عاشق عاشقم و نه عاقل عاقل. نمي دانم در علم شريف پزشكي اين سندروم را چگونه مي نامند. راستش را بخواهي، اين صفت ها را از گنجه ذهنم بيرون آوردم و دادم عزيزي اين بالا بچسباندشان.
رهگذر جان، مي داني...اين دو صفت، سالهاست با هم درگيرند و به من هم پنالتي مي زنند. شب هايم ابرآلود است ولي يك مقادير معتنابهي ماه هم دارد. با عشق كشتي مي گيرم و بيمعرفت گاهگداري ضربه فني ام مي كند. عقل هم كه در جر زني يد طولايي دارد، گاهي در لواي داور سر مي رسد و به نفع من به عشق كارت قرمز نشان مي دهد يا انگشت مياني دستش را. گاه هم وجدان درد مي گيرم و به دوپينگ اعتراف مي كنم..

ثاني جان عزيزم، اين عشق خيلي زخم مي زند، از آن زخمهايي كه مثل دندان درد، مازوخيسمت را قلمبه مي كند و دوست داري نقطه درد را فشار دهي و درد را باز هم تجربه كني. چيزي هم كه قلمبه شد، در احاديث متواترآمده كه بايد با يك تكه يخ سردش كني تا قلمبگي اش بخوابد. عقل هم مثل اين تكه يخ مي ماند، با اين تفاوت كه گرمترين يخ دنياست. از بد روزگار، اين روزگار بينواي شما يخهايش هم گرم است. شايد بخاطر گرماي تابستان باشد كه خودم را آويزان اولين روزهايش كردم.
خلاصه اگر فهميدي عشق چيست و عقل كدامست، به من هم بگو تا برايت بگويم چرا گناهان مربوطه را - بر وزن فاعل - مرتكب مي شوم..


posted by Nightly | 12:37 AM


Thursday, July 10, 2003  

آهاي شادي! سهمم را نمي خواهم!

با توام شادي! سهم من را از خودت، به هلمز بده. لبخند را بر لبانش باز گردان.

بلد نيستم دعا كنم. از صميم قلب آرزو مي كنم پدر هلمز عزيز، شاد و سلامت از بيمارستان مرخص شود و خانه را دوباره آفتابي كند. از صميم قلب آرزو مي كنم. شما هم دعا يا آرزو كنيد...

posted by Nightly | 9:14 AM


Tuesday, July 08, 2003  

زندگي به طور فجيعي زيباست!

امروز آنقدر خوشحالم كه فقط مي توانم به همين كوتاهي از خوشحاليم بنويسم. همين! ;)

posted by Nightly | 11:13 AM


Friday, July 04, 2003  

پيام برادري، از درون كمد لباس

سه روز در خانه ام ماند تا دوست و هموطنش از ماموريت باز گردد... اولين باري كه ديدمش، بيرون ايستگاه قطار، در سرماي زمستان با يك پيراهن مردانه چركين و شلوار جين نشسته بود و خيره به عابران نگاه مي كرد. سراغش رفتم. زود توضيح داد كه من گدا نيستم. گفتم احتياجي به گفتن نيست، چشمهايت حرف مي زنند. مرد بيچاره هنوز مي لرزيد. برايش يك ليوان قهوه گرم خريدم. ليوان يكبار مصرف قهوه را با دو دستش محكم گرفت و بعد به صورتش ماليد. گرم كه شد، نطقش هم باز شد. با لهجه آفريقايي،انگليسي حرف مي زد. پوستش هم قهوه اي بود.
از كشورش سيرالئون گفت. از معادن الماس كشورش. از كشورهاي همسايه، در غرب آفريقا حرف زد. از اوضاع سياسي گفت. از پدرش كه زنداني شده و اعدام. از مدرسه و شاگردانش گفت و از نشريه اي كه در آن مي نوشت. از مزرعه اش گفت و از جنگ و از فرارش. عكس همسرش را از كيف دستي كوچكش در آورد و نشانم داد. سه پسرش هم كنار زنش مشغول بازي كردن بودند. سومي را به فرزندي پذيرفته بود. چشمانش همه اشك شد و هيچ نگفت. قهوه را نوشيد و خيره به جمعيت چشم دوخت. شايد منتظر بود كه من بروم و با تنهائي و سرما خلوت كند..

نرفتم... يك هفته مي شد كه از هلند درخواست پناهندگي كرده بود. سه روز در يك كمپ بسته به همراه ديگران ( و آن طور كه ميگفت تعدادي ايراني) نگهش داشتند و بعد به محلي براي مصاحبه منتقلش كردند. مي گفت كه آنجا مثل زندان بود. سه بار از صبح تا عصر مصاحبه (بخوانيد بازجويي) شده بود. شاهدش را - كه كارمند سازمان عفو بين الملل در سيرالئون بود- پيدا نكرده بودند، مدركي هم نداشت كه دليل فرارش را از سيرالئون ثابت كند. حتي مدارك هويتي همراهش نبود. فقط عكس زن و بچه هايش را داشت كه نشان مامور دادگستري هلند بدهد. صبح روز هشتم، صدايش كردند و گفتند: (( پناهندگي تو مورد قبول دولت هلند واقع نشد. مدركي هم نداري.)) يك ماشين پليس او را تا ايستگاه قطار اين شهر رسانده بود. پولش تمام شده بود و جايي براي خواب نداشت. دوستي را در هلند مي شناخت كه آدرسش را نداشت.

به خانه من آمديم. حمام كرد و هفت-هشت ساعتي خوابيد. بيدار كه شد با هم از روي اينترنت شماره تلفن دوستش را در شهر روتردام پيدا كرديم. زنگ زدم، دختري هلندي گوشي را برداشت. " ارنست" كه دوست پسر او بود، براي يك ماموريت كاري به انگلستان رفته بود. او هم كسي را از هموطنان دوست پسرش به اسم " سامورا" نمي شناخت...
(( ارنست سه روز ديگر از انگلستان بر ميگردد و هنوز اميدي هست. تا اين سه روز هم مهمان خودمي، يك رختخواب بادي - Air bed - هم براي مهمان دارم.)) اشك ريخت و دستانم را فشرد.
" سامورا " سه روز مهمانم بود. در اين فاصله تمام زندگيش را برايم تعريف كرد. باورش نمي شد كه ايراني هستم و نماز نمي خوانم. از ايران فقط آيت الله خميني را مي شناخت و از جنگ هشت ساله خبر داشت و از انفجار ظهران. صبحها كه بيرون مي رفتم، مي نشست و اخبار تمام شبكه هاي خبري انگليسي زبان را دنبال مي كرد.

" ارنست " از انگلستان برگشت. بلافاصله بعد از اينكه به خانه رسيد، زنگ زد. دو ساعت بعد، به همراه دوست دخترش اينجا بودند. " سامورا" اشك ريخت و دستم را محكم فشرد و گفت: " خداحافظ برادر!" .... در تماس بوديم. يكي از دوستانم در عفو بين الملل و دوست "ارنست" كه وكيل بود (و هموطن اين دو)، بدنبال آدرس و نشانه اي از شاهد " سامورا" بودند. پرونده اش به كمك وكيل دوباره به جريان افتاده بود و از دولت هلند مستمري ناچيز پناهندگي مي گرفت.
يك روز زنگ خانه را زدند. باز كردم، رفيق آفريقايي به آغوشم پريد! (( پيدا شد برادر، تمام شد برادر!)) .. ظاهرا "سامورا" نام خانوادگي شاهدش را اشتباه مي گفت. به همين دليل او را اينقدر دير يافته بودند. هويت و تمام گفته هاي " سامورا" تاييد شد. اجازه اقامتش را صادر كردند. حالا مي توانست بعد از چند ماه زن و فرزندانش را به اينجا بياورد. يك دست لباس سنتي آفريقايي كه اتفاقا اندازه‌ ء من هم بود، هديه ساموراست. هروقت سراغ كمد لباسم مي روم، لبخندي از رضايت روي لبهايم مي نشيند :
" من يك برادر بزرگتر دارم. اهل آفريقاست. پوست بدنش قهوه ايست و دلش روشن."

به : تمامي ترك ديار گفتگان ...

[شب نوشت - تاريخ: Wed Apr 23 - همين صفحه ]

posted by Nightly | 8:16 PM


Thursday, July 03, 2003  

= قسمت اول =
علي آقا، شهروند نمونه

شما كه باور نمي كنيد واقعي باشد، پس فرض كنيم:

فرض كنيم كه علي آقا، يك شهروند ايراني مقيم اروپاست. مجسم كنيم كه او سي و هفت ساله است، موهاي جو گندمي مجعدي دارد، ريز نقش و لاغر اندام است. لبهايش به سياهي مي زند و دود سيگار بدون فيلتر، سبيلهايش را زرد كرده. اين علي آقاي مفروض ما، ده سال است كه در هلند زندگي مي كند و دولت هلند، سه سال پيش با درخواست پناهندگي او موافقت كرده است.

بازهم فرض كنيم كه به سختي و به واسطه يكي از دوستانش حاضر به گفتگو شده و سرانجام مرا در بعد از ظهر يك روز باراني به خانه اش دعوت مي كند... او احتمالا اجازه نمي دهد ضبط را روشن كنم يا اينكه يادداشت بردارم و بازهم طبق فرض ما با لهجه غليظ تهراني و پراكنده حرف مي زند و در تمام مدت گفتگو، يك تسبيح دانه درشت سبز رنگ را دور انگشتانش مي چرخاند. اين ديدار فرضي، شايد اينگونه باشد:

سيگارم را به او تعارف مي كنم. دو نخ بر مي دارد و و يكي را پشت گوشش مي گذارد. كبريت بي خطر ايراني، بازرسي انحصار، را كه نمي دانم از كجا آورده، آتش مي كند و سيگار را مي گيراند. پك عميقي مي زند، دود غليظي بيرون مي دهد و مي گويد:

-اي مصبتو شكر. دمت جيز داداش. سر صبي يه قد انگشت حش زدم بفهمم دنيا دسه كيه. اما هنوز حواسم جا نيومده. تو پاستوريزه نبودي يه تل با قل قلي رديف مي كرديم و صفا سيتي آمستردام.
- نه داداش، اينكاره نيستيم، بيخيال..
-اوكي اخوي. بي خي خي، مرامتو كفشدوزك. چليم بازي نمي كني اوستا روزگار؟ ما كه اينجا توي هلند شهروند نمونه ايم، تو داري ضعيف عمل مي كني. حال نمي كني با ما، بي صفا. نخمون سسته داداش. اين كشور لعنتي خاكش سرده. بگير نگير داره. استخون درد مياره. كافي شاپ هاش نبودن ما پوسيده بوديم. حالا كه هستييم و خدا مي رسونه ماشاالله. دمش گرم، از خدائيش كم نشه. حال مي ده به بنده ء ضخيم خودش.
-علي آقا، ده سالي ميشه اينجايي نه؟ چيكار كردي تو اين ده سال؟
-هيچي داداش. خور و خواب و خشم و شهوت و يه ريزه بيزنس.
-بيزنس علف؟
-آره، دنبال سنگين نرفتم. ريكسش بالاس. باباهه كه دخلش رو نامرداي بازار اوردن، ما زديم بيرون از ايران و اومديم اينجا. مي خواستيم بپريم انگليس كه اينجا توي فرودگاه گير كرديم.. سال نود و سه يا چار بود. سگ مصبا مارو يه هفت سالي توي كمپ نيگر داشتن داداش. كمپه خيلي زرتش غمسور بود. باهاس دساتو ميكردي توي جيبات، بيليارد جيبي بازي مي كردي. جون تو، خوار مادرم صاف شد تا اقامت مقامت رديف شه. اين پدر زن كره بز، تف تو غيرتش بياد، مرتيكه راه براه زنگ مي زد، ازمون پول مي سلفيد. فك كنم هف هشت تايي كشيده باشه بالا. آسيه هم بعد چار سال از روماني فرستاديمش بياد اينجا. زن ما خيلي مرده آقا روزگار. پامون نشست. غر مر هم تو كارش نيس. يه بار نگفت خرت به چن منه. چرا تيريپ زندگيت تخماتيكه. دمش گرم خيلي مرده.
-اين هفت سال توي كمپ چه جوري گذشت؟
-اونموقع جواب مواب موردي نداشت. ولي كار ما گير يه برگه تقلبي بودش از دادگاه انقلاب. يعني حكم جلبمون. كه جون عمه مون ثابت كنيم توي ايران سياسي بوديم و ماتحتمون تحت تعقيبه. مادر قهوه اين قاچاقچيه انگاري داده بود با حقه وافور مهر كنن پاي برگه جلب رو. گندش در اومد. واسه همين هفت سال آويزون شديم توي كمپ. وگرنه اون موقع تا مي فهميدن ايراني هستي زير بغلتو ماچمال مي كردن و با دسمال يزدي مي مالوندنت. اونموفع مث حالا نبود..
-خوب، بعدش؟
( قسمت دوم اين گفتگو، پايين همين يادداشت...)

posted by Nightly | 6:21 PM
 

= قسمت دوم =
علي آقا، شهروند نمونه

-خوب، بعدش؟
-هيچي ديگه، خدات بره كربلا. ما تو كمپ تو كار تعميراتي دوچرخه بوديم. چارتا دو چرخه دزدي اين روسها و يوگسلاويا دمشون گرم يا اين سياهاي شب زده بقول ابي مي اوردن مي دادن. ما هم وصله پينه مي كرديم و لنگ و پاچه اين يكي دوچرخه رو مي زديم خفت اون يكي و با سي چل تا مايه ردش مي كرديم بره. درآمدش لامصب روزي رسون نبود. دوتا سيگاري چاق مي كردي، چليم مي شد.
-چليم؟
-آره داداش. چليم. زبون مطربيه ديگه. شادايماش چليمه، خافاز كازينه. تماسه رو ور دار بيار، خافاز كازينه بابا!
-چي چي علي آقا؟ اينا فارسيه؟
-بي خي خي بابا. شما كارت درسه، اينو بچه هاي بازار چليمش كردن. واسه مطرباي اون روزا يه جورايي كد بوده. خلاصه، زديم توي جاده خاكي. چي مي گفتيم؟ آره داشي، زديم تو كار بيزنس با اين سيامك جيگولو بچه كمپ بود. خوشتيپ بود و دوست دخمل هلندي داشتش. دافه خيلي چليم بود. شادايماشم حرف نداش. سك و سينه ش رو ميگم، ميزون بودش ديگه. سيامك تخم سگ يه خونه اجاره كرد و ما رو ور داشت برد اونجا. كف يه اتاق رو كرديم كشتزار گراس آق روزگار. امكانات توپ توپ. گراس مراس مي كاشتيم و تركها و ماراكويي ها بودن طرف حساب. مي رسيد، دم خدا گرم هوامونو داشت. گيرم نيفتاديم. بعدم با سيامكه قاطي كرديم و دست خودمون بند شد و من بعد ماجرا توي تنبون خودمون مي شاشيديم. دوچرخه بازي هم يه تيريپايي تفريح بودش. هوبي بود بقول اين كله پنيري هاي هلندي زردنبوي بوگندوي گوشت خوك خور. تف به مصبشون بياد، استخونامون خورد شد توي خاك سرد اين ولايت بي صاحاب..
-ديگه توي كمپ نبودي؟
-نه داداش. خونه بهمون دادن. ساعات 12 اول سر صبحمون بود و يه بند انگشت سيگاري چليم مي كرديم تا دنيا رو دستگيرش كنيم. كت دنيا كه بسته شد، مشتريا تلفنمون رو زنگي مي كردن. بر و بچه هاي پايين هم كه اينجا پلاس بودن. دستشونو گرفته بوديم. شيرازيا و آبادانيا هم كه صاب خونه هستن تو هلند. پيش كسوتن كره خرا. بعدم داداش ما كه شما باشي، جوابه اومد و خونه داد دولت بهمون. دمش گرم وكيله حال نداده بود تا حالا ديپورت بوديم. اونموقع اوضاع پشمي نبود. برنامه وسط روز هم تلخي بود و تل بازي با بچه ها. محسن كوتوله يه وافور مشتي نمي دونم از آلمان گير اورده بودش مشتي مشتي. فك كنم از بچه هاي خاك پاك افغانستان بهش رسيده بود سر يه طلبي كه داشت ازشون توي دوسلدورف و اينا. يه دو سالي با وافور بعدش هم قل قلي با شيشه نسكافه. حاااااااااال جون تو. صفا سيتي آمستردام.
-الان چيكار مي كني؟
-داداش، حاجيت توي اتاق اونوريه كشتزار داره. يعني اتاقه رو كرديم مزرعه..دوتا كارگر ترك هم دارم واسه رسيدن به مزرعه. ما پاي اين كاناپه نشستيم و رياست مي كنيم. حقوق بيكاري هم كه هشصد يورو بي زبون صاف مي ره تو حساب. آپارتمانم خريديم تو تهران پارس. قربون ملكه هلند كه خپل به اين ماهي نديده بوديم. خارجي ها رو دوس داره. مي دوني، خودشونم حال مي كنن كه ما خارجيا تيزيم اينهمه. خود اين پسره اسمش چي چي بود؟ شازده مو زرده رو مي گم؟ خودش گانگستريه كه دومي نداره. تموم مخدر اروپا زير دست اين ولد زناست. كار بزرگ رو كه نمي ذارن خارجيا بكنن. آفتوبه مال ماست و شتر هاش مال اونا. اما قربون خدايي خدامون برم كه دستمون به تنبونمون مي رسه.
-بچه نداري علي آقا؟
-مگه چيزم خله؟ اعصاب داريا! ما جمع كنيم اون تخم سگا بخورن؟ خودم تنها حال مي كنم داداش. صفا جيك جيك.
-اون پسر جوونه كيه؟ هموني كه در و واز كرد و بعدش رفت؟
-ارسلان رو مي گي؟ چهارتا دختر ايراني داره.
-دختر ايراني داره؟ يعني چي؟
-جاكشه. مفهوم شد؟
-آها! خوب؟
-جمالت به خب ما. خدات بره عتبات عاليات، هيچي. يه آپارتمان اجاره ش هست توي دن هاخ، دختر ايرونيا رو بيزنس مي كنه. چيزاي چليمين. مي خواي رديف كنم بري چليم كاري؟
-فدات شم عزيز. قربون محبتت. نه..
-چيه؟ بهوت افسرده هاهي؟
-بله؟
-دچار انجماد پائين تنه شدي مث ما؟ خاك هلند سرده داداش مي دونم. ما مشكلمون از تل بازيه. تو كه ماشاالله ورزشكاري، برو مهمون ما يه شب چليمشون كن. خافاز كازينه ها..
-قربونت علي آقا. نه عزيز. مرسي. ببينم، پليس گير نمي ده به اين اردلانه؟
-گفتم كه .. اينا خودشون حال مي كن يه خارجي چليم كار باشه و دستش توي خشتك خودش باشه. آقا، اسم و مشخصات ما رو آفتابي نكني روزگار خان جان؟
-نه عزيز، اين چه حرفيه. اسمتو مي ذارم علي آقا. خوبه؟
-عشقست. صفا جيك جيك داداش.
-قربونت عزيز. مي گفتي؟
-بذار يه سيگاري چاق كنم. مي زني واسه تو هم بار بزنم؟ مشتيه ها. سيگاري هاي خودم سناتوريه.
-قربونت عزيز. پس من ميرم، يه روز ديگه برنامه مي ذاريم.
- اسم سيگاري اومد غلاف كردي ها! داداش، حالمونو پشت و رو نكن. بالانس قدرتي مي شم ها!
-نه عزيز، بالانس قدرتي نشو...
-حالا بقيه ماجرا رو واست مي گم، بذار سيگاري رو چليمش كنم..
-فدات شم علي خان. من بايد برم، بوي سيگاري زياد بهم نمي سازه.. نوشته رو كه گذاشتم روي اينترنت، پرينتش مي كنم برات مي فرستم.
-نظيفي ها! بچه مرتبي ها.. النظافت من الايمان عمو روزگار ... صفات جيك جيك باشه. روزگار غريبي است برادر جان
-روزگار غريبي است علي آقا
-درو پشت سرت ببند. چليمتم اوسا، ياهو
-تا بعد


posted by Nightly | 6:13 PM


Tuesday, July 01, 2003  

مصاحبه با فعالان پال تاك

Pal Talk يك محيط گفتگوي مجازي (اينترنتي) با امكانات گسترده صوتي و تصويري است. چند سالي مي شود كه تعدادي از ايرانيان مقيم قاره آمريكا، اروپا و نيز برخي از هموطنان ساكن ايران از اين امكان استفاده مي كنند. جدا ازبيشتر اتاقهاي گفتگوي فارسي زبان (Chat room) كه به پخش موسيقي و شوخيهاي جنسي مي پردازند، اكثر گروههاي سياسي و اجتماعي و اپوزوسيون مقيم خارج از كشور، صاحب اتاق مستقل در پال تاك هستند و بطور روزانه يا هفتگي از ميهمان هايي (گاهي صاحب نام) براي سخنراني، پرسش و پاسخ دعوت مي كنند و برنامه ها و عقايدشان را به گفتگو مي گذارند، هراز گاهي با احزاب و دسته هاي سياسي ديگر دعوا و مشاجره مي كنند، زماني ائتلاف و اخيرا” اتحاد...

پال تاك، يك نرم افزار براي chat كردن است و چت روم هايش امكانات بيشتري نسبت به ديگر تالارهاي گفتگوي اينترنتي شناخته شده ( مثل چت رومهاي ياهو، icq و...) دارند. صاحب اتاق يا ادمين (admin) از امكانات مفصلي براي كنترل بحث برخوردار است. او مي تواند به يك كاربر (user) امكان شركت در بحث هاي تالار مجازي را بدهد، به طوريكه همه كاربران حاضر در اتاق صدايش را بشنوند، تصويرش را ببينند ( اگر webcam داشته باشد) و يا نوشته هايش را بخوانند. همچنين ادمين، مي تواند تمام اين امكانات را يك به يك از كاربر سلب كند يا او را از تالار گفتگو اخراج نمايد.

تعداد زيادي كاربران فارسي زبان پال تاك، هر روز در اتاق اينترنتي مورد علاقه اشان حاضر مي شوند، در بحثها شركت مي كنند يا فقط شنونده هستند. گروهي از اين كاربران را هر ساعتي از روز كه سري به اين دنياي مجازي بزني، روي خط مي بيني. برخي از آنها، از فعالان سياسي سالهاي پنجاه و شصت هستند و وقتي پاي صحبتشان مي نشيني، مي بيني كه سالهاست روي خط زمان توقف كرده همان بحثهاي تئوريك و فرسايشي بيست- سي سال گذشته را تكرار مي كنند. دسته اي كاملا به رويدادها و تغييرات سياسي روز و ادبيات نسل جوان آشنايند و كوچكترين اتفاقات را با تيزبيني تعقيب مي نمايند. بعضي خود را نماينده يك جريان فكري/ سياسي مي خوانند در صورتيكه شايد گروه مربوطه از وجود چنين اتاقي در اينترنت بي خبر باشد. عده اي خود را هوادارمعمولي يك سازمان معرفي مي كنند، اما به نظر مي رسد كه عضو پيوسته در شوراي مركزي اين سازمان باشند.

پال تاك، پاتوق اينترنتي طيف گسترده اي از ايراني ها با گرايشهاي متفاوت فكري- عقيدتي است. در ميان كاربران مشهورش، افرادي را مي توان يافت كه عقايد ويژه و قابل توجهي در مورد اوضاع سياسي و اجتماعي دنيا و نيز كشورمان دارند. مدتها بود كه تصميم داشتم اين عقايد و نظريات را مكتوب كنم اما هربار مشغوليتهاي كاري و شخصي، مانع بود.
چند روز پيش، وقتي وارد يكي از اتاقهاي پال تاك شدم و صحبتهاي قابل توجه يكي از كاربران صاحب نام پال تاك را شنيدم، از ايشان درخواست كردم كه با هم گفتگويي دوستانه داشته باشيم. ايشان با رويي باز درخواستم را پذيرفتند و گفتگوي اينترنتي ما در فرداي آن روز انجام شد. تصميم دارم از اين بعد هر هفته ( يا هر دو هفته) در يك روز مشخص، گفتگويي با يكي از كاربران پال تاك داشته باشم و اين فرصت براي كساني كه با پال تاك آشنايي ندارند فراهم شود تا با با عقايد و نظريات عده اي از كاربران صاحب نام پال تاك- كه نماينده طرز تفكر بسياري از هموطنان خارج از مرزها هستند-آشنا شوند.

هفته آينده، اولين مصاحبه پال تاكي را با هم مي خوانيم. (اگر يك فضاي مجاني بيشتر از 5 مگابايت روي اينترنت پيدا كنم، بخشهايي از اين مصاحبه را با هم مي شنويم.)

posted by Nightly | 12:40 PM
Click
Contact
Archives
Creative Commons License